«کتابخانهی الف» اثر مهسا الف در پاسیو،به نوعی بسط و گسترش ایدهی اثر دیگری از اوست مربوط به سال ۱۳۹۲ با عنوان «فقط نویسنده کتابش را خوانده است» که در آن هنرمند یک کتابش را نمک سود کرده بود. کتابی که به این روش بسیار قدیمی همچنان که از گزند آسیب و نابودی حفظ شده است، منزوی و سر به مهر و غیر قابل خواندن شده و حتی نام خود و نویسندهاش بر روی شیرازه، زیر لایهی نفوذناپذیری از بلورهای نمک برای همیشه مدفون شدهاند٬ او همان گونه کتاب را در نمک خوابانده که مواد فاسد شدنی(گوشت) را می خوابانند.دوگانگی دلهره آوری که در مواجهه با اثر بیننده را نیز درگیر میکند، میل به گشودن، خواندن و دانستن و از سوی دیگر آگاهی ناامیدانه به نافرجام بودن هرتلاشی به این منظور. مخاطبی که از دریافتن منع شده، در فضای ذهن خود به کنکاش و جست و جو دربارهی محتوای کتاب وا داشته میشود، ولی راه به جایی نمیبرد و تنها گزینهی او برای دانستن و نه لزوما دریافتن کتاب پرسش از نویسنده است، مولفی که هویتش پنهان نگاه داشته شده است و تنها در تخیلات بیننده، میتوان او را در حالی که کتاب غیرقابل تورق را در دست دارد یا در حال نگارش آن است تصور کرد. نویسنده، تنها کسی که کتاب را خوانده و احتمالا دریافته است، در حرکت رادیکال مهسا الف، با متن کتاب خود تا آخر زمان تنها میماند. گویی عمل هنرمند از یک سو کتاب، مولف و افکارش را در فضایی امن پرستاری و از سوی دیگر در فضای تاریک لایتناهی دربند کرده است. زندانیانی که اجازهی میزبانی هر ملاقات کنندهای، به بهانهی حفاظت از روحشان و یا برای بازداشتنشان از هر عملی از آنها سلب شده است. «کتابخانهی الف» با بیشمار کتاب نمک سود شده در کتابخانهی منکوب کنندهای مانند قفسهی دواخانهی مالویچ که خاکستر هزاران جسد و صدها گورستان در قفسه های آن جا داده شدهاند و مخزن هنرمندان مرده و هنرهای نابود شدهی اعصار گذشته است ناکجا را به یاد می آورد. برای رسیدن به کتابخانه باید نامهی رضایت امضا کرد، از راهرویی تو در تو تاریک، ترسان و با گام های نامطمئن کوتاه گذشت، اما هنرمند پا را از این نیز فراتر میگذارد و بیننده را نیز به مخاطره میاندازد؛ خطر پنهان ناشی از میل به دیدن این قفسه ها که عصارهی دانش را در کتاب هایی حفاظت و در عین حال تخریب شده در خود جای میدهند.
گویی بهای عطش دیدار این کتابخانهی سر به آسمان کشیده را باید با جسارت پرداخت، جسارتی که یا آن قدر با هیجان آمیخته است که با سقوط نا منتظر در چارگوش سیاه و از دست دادن شانس دیدار ناممکن ، برآن نقطه پایان گذاشته میشود یا با بصیرت و دوراندیشی مخاطب و به جان خریدن ترس و دلهرهی عبور از هرهی باریک پیرامون چاله، به لحظهی شورآرین دیدار میانجامد. دیداری که سراب بودن آن به دمی بر سالک این راه پرگزند آشکار میشود. در راه بازگشت، رهروی ناکام مانده باید به انگیزش های میل به دیدار بیاندیشد، به امید آن که خویشتن خویش را، با همهی هیجان، بصیرت، صبوری و بی تابیاش بازشناسد.